

که نمی بینمت ، سنگینی نگاهت را مدتهاست که حس نکرده ام ، من مبهوت مانده ام که
چگونه این همه زمان را صبورانه گذرانده ام ؟
وقتی رسیدی و به کلبه ی دلم پا گذاشتی در باورم نمی گنجیدروزی
تو را درخلوتم بپذیرم... بیگانه ای بودی هم قفس شده با من... برای
خود عالمی داشتی دورترازستاره های دوردست... درسرزمینی که
به روح من راهی نداشت... وناگهان تو را در روح خود احساس کردم..
دیگر به خلوت لحظه های عاشقانه قدم نمی گذارم ، دیگر آمدنت در خیالم آنقدر گنگ است